آری دلم یخ زد
از بس بی مرامی و نفاق و دشمنی دیدم
دلم لک زد برای دوستی سرزندگی
بیداری بی غمی شادي
نمی دانم چرا انسان نمی فهمد
که این دم را باز دم هستی
و این کاشت را برداشت
نمی فهمم چرا انسان نمی داند
که عمرش آنی کمتر از آنی است
از این کوته سفر دلگیر و غمگینم
رهی بس ناجوانمردانه ناهموار و
در این راه حرامی تا دلت خواهد فراوان است
شباهنگام می پیچم به خود از سوز
از سرمای نیرنگ و کلک یخ بسته ام هر روز
سلامم را کسی پاسخ نمی گوید
مسيحای ترانه ناجوانمرد است
در این گرمای تابستان
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)