۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

آری دلم یخ زد 
از بس بی مرامی و نفاق و دشمنی دیدم 
دلم لک زد برای دوستی سرزندگی
بیداری بی غمی شادي
نمی دانم چرا انسان نمی فهمد 
که این دم را باز دم هستی
و این کاشت را برداشت  
نمی فهمم چرا انسان نمی داند  
که عمرش آنی کمتر از آنی است 
از این کوته سفر دلگیر و غمگینم 
رهی بس ناجوانمردانه ناهموار و 
در این راه حرامی تا دلت خواهد فراوان است 
شباهنگام می پیچم به خود از سوز  
از سرمای نیرنگ و کلک یخ بسته ام هر روز 
سلامم را کسی پاسخ نمی گوید 
مسيحای ترانه ناجوانمرد است 
در این گرمای تابستان 
هوا بس ناجوانمردانه سرد است

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بله خیلی هم سرده...
نمی دونستم وبلاگ دارین از این به بعد سر می زنم